عکس ته چین مرغ و بادمجان
مـریم
۸۳
۱.۱k

ته چین مرغ و بادمجان

۱۲ شهریور ۰۲
☯️ "ذهن های فقیر حاصل شکم های فقیر است...!"

شکم های فقیر، ذهنِ فقیرمی سازد، وذهن های فقیر،دنبال توسعه و ترقی نمی رود.
✍️یه ﻣﻌﻠﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮبی ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ...
سنی ازش گذشته بود و حالا ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺩﻭﺭﻩ‌ﯼ ﺧﺪﻣﺘﺶ ﺑﻮﺩ. علاوه بر تجربه، بسیار خوش اخلاق بود، ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ داشتنی بود. ما با تمام بچگی‌ مون هرگز نمی‌خواستیم ناراحتی اش رو ببینیم.
🔻وقتِ کلاس، ﻫﻤﻪ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻰﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﮔﻮﺵ می‌دادیم. ﻫﻤﯿﺸﻪ می‌گفت: ﻫﺮ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﭙﺮﺳﯿﺪ، اگه ﺑﻠﺪ هم ﻧﺒﺎﺷﻢ، ﻣﯿﺮﻡ مطالعه می‌کنم و جواب می‌دم.
🔻ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﯿﻪ‌ ﯼ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻛﺮﻳﺎﻯ ﺭﺍﺯﻯ قصد ساختنش را داشتند. ﺯﮐﺮﯾﺎﯼ ﺭﺍﺯﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ از ﺷﻬﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ، ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪ، همونجا درماﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ بسازيد...
🔻ﺑﻌﺪ ﺳﻮال‌ های ﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ.
بچه‌ ها: آقا اجازه؟ سگ‌ ها ﮔﻮشت‌ ها ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ؟!
🔻معلم: ﻧﻪ ﺣﺘﻤﺎً روی یک‌ جای بلند یا محفوظ ﺑﻮﺩﻩ؛ نمی‌دونم...!
🔻بچه‌ ها: ﺩﺯﺩها یا فقیرها ﮔﻮشت‌ ها ﺭﻭ ﻧﺒﺮﺩﻥ؟!
🔻معلم: نمی‌دﻭﻧﻢ؛ ﺷﺎﻳﺪ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ...
🔻بچه‌ ها: ﮔﻮشت‌ هایی ﻛﻪ ﺑﺮﺍی ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ، ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻧﺒﻮﺩ؟!
🔻معلم: ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ، ﭼﻬﺎﺭ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍشته ﻛﻪ ﻓﺎﺳﺪ بشه...
🔻بچه‌ ها: ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻮشت‌ ها، ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ، ﮐﺠﺎ ﺩﺭﻣﻮﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ می‌سازند؟!
🔻معلم: ﺳﻮﺍﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎً باز هم ﺻﺒﺮ می‌کردند ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﮐﺪﻭﻡ ﺗﻴﻜﻪ ﮔﻮﺷﺖ زودتر فاسد میشه...
🔻بچه‌ ها: ﺍﻭﻥ ﮔﻮشتی ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪه ﺭﻭ ﺁﺧﺮﺵ می خوﺭﻧﺪ؟!
🔻معلم: نمی‌دﻭﻧﻢ، ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺣﺘﻤﺎ می خوﺭﺩﻥ ﺩﻳﮕﻪ...
🔻بچه‌ها از این دست سوال‌ها پرسیدند تا این که معلم عصبانی و ناراحت شده و از جایش بلند شد و رفت بیرون کلاس قدم زد. ﯾﻪ ﮐﻢ ﻛﻪ آﺭوﻡ ﺷﺪ، برگشت و سرجایش ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
🔻ﻣﻦ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﻭﺭه‌ ی ﺧﺪﻣﺘﻢ تموﻡ میشه. ﺑﻪ آﺧﺮ ﻋﻤﺮﻡ ﻫﻢ چیز ﺯﯾﺎﺩی نموﻧﺪه! ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ می‌سوزه، ! ﮐﻪ ﺫﻫﻦ بچه ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﯿﮑﺶ، اینقدر ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ...!
🔻همه‌ شون ﻧﮕﺮﺍﻥ ﮔﻮشت ﻫﺴﺘﻨﺪ. از بین این همه سوال که درباره گوشت پرسیدید یک نفر نپرسید درمانگاه چی شد؟ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ؟ ﻧﺸﺪ؟ ﺍﺻﻼً اون زمان ﭼﻄﻮﺭ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎهی می‌ساختند؟ چه سبکی داشته؟ چه بخش‌هایی براش درست می‌کردند؟
🔻ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﺗﻮی ذهن‌ هاﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﺮ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ، ﺟﺎﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻭ ﺭﺷﺪ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ‌ﯼ ﻭﻃﻦ باقی نمی‌مونه...
🔻ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍین که ﺯﻧﮓ ﺑﺨﻮﺭه ﺳﺮﺵ ﺭا ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻭبه نقطه ای عمیق خیره شد و ﮔﻔﺖ:
ﺁﺭوﻡ ﺑﺮﯾﺪ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ...
ﻭﻟﻰ ﻣﺎ ﻧﺮﻓﺘﯿﻢ...
🔻آن‌ روز ﺧﯿﻠﯽ نمی ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﭼﯽ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭼﯽ ﺷﺪ. ﻓﻘﻂ به احترام او، اون‌قدر ساکت سرجامون ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﻣﻌﻠﻢ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺗﺎ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭد...!😔
...